خونه محیا ومهدی
پسر ناز من دیروز جمعه بود و صبح من و تو رفتیم خونه مامان جون واسه نهار. ظهر بابا حمیدم اومدن اونجا و تو داشتی نهار میخوردی . مثه همیشه خاله جون المیرا بهت غذا میدادن !!!!! یکم ادا درآوردی و شروع به سرفه های الکی کردی چون قبلا مدام اینکارو واسه توجه بیشتر انجام داده بودی ما خیلی جدی نگرفتیم . همه قربون و صدقت رفتن و توو هم خندیدی. دوباره همین کارو کردی و بابا تورو با هول برت داشتن نکه پریده باشه تو گلوت .... تا برت داشتن یه عالمه بالا آوردی و خودت از ترس رنگت پریده بود. وقتی تموم شد بردمت واسه شستشو که از ترس هق هق میزدی ... الهی فدات شم مامانی..... اینطوری سبک شدی و شروع کردی به شر بازی دوباره و ظهر یه خواب راحت کردی تا 5 عصر.وقتی ب...